در جست وجوي حقيقت
 
علوم غریبه
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 14:17 ::  نويسنده : ققنوس       

 

در جست وجوي حقيقت
گفت وگو با پروفسور سيد حسين نصر
محمد صادقي
"پروفسور سيدحسين نصر از انديشمندان سنت گراي ايراني است که در دنياي امروز نيز چهره يي شناخته شده به شمار مي رود هرچند انديشه هاي جديد و مناسبات دنياي نو را برنمي تابد و به عبارتي بازگشت به سنت و آموزه هاي دنياي قديم را سودمند مي داند. آنچه در زير مي آيد گفت وگويي است که به تازگي با پروفسور نصر انجام داده ام، همچنين جا دارد از ايشان براي فرصتي که در اختيارم گذاشتند صميمانه سپاسگزاري کنم."
- مي دانيم که پروفسور ويليام چيتيک براي نخستين بار در دانشگاه امريکايي بيروت شنونده سخنان شما بوده و از همان جا شيفته انديشه و فرهنگ شرقي و ايراني شده اند. به نظر شما دلايل اصلي گرايش دانش پژوهان غربي به فرهنگ، ادبيات و انديشه شرقي و به ويژه ايراني چيست؟


*انسان اصولاً در جست وجوي آن چيزي است که خود آن را ندارد حتي اگر روزي آن را داشته ولي اکنون در دسترس نيست. در چنين وضعيتي است که او به جست وجوي مطلوب خود فراسوي جامعه و فرهنگ بومي خويش به ديار ديگر سفر مي کند، حال خواه آن سفر جسماني باشد و خواه فکري و روحاني، چنان که خواجه شيراز فرموده؛ آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد. روزي بود که فرهنگ و تفکر غربي با فرهنگ ها و نحله هاي فکري تمدن هاي ديگر جهان مانند تمدن چيني و هندي و البته اسلامي قرابت داشت ولي ساحت معنوي فرهنگ و انديشه غربي تا حد زيادي از دوران رنسانس به بعد تضعيف شد و مخصوصاً عرفان و به طور کلي انديشه درون نگر و باطني به حاشيه رانده شد. نخست در قرن نوزدهم با ترجمه آثار عرفاني و فلسفي اسلامي مخصوصاً ادبيات صوفيانه و نيز منابع هندو نظر گروهي از غربيان مخصوصاً در آلمان متوجه شرق شد و افرادي برگزيده مانند گوته و هردر و شلينگ و برادران اشلگل ظهور کردند و از «رنسانس شرقي» که فکر مي کردند مانند رنسانس دوره قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي فرهنگ غربي را دگرگون سازد، سخن گفتند. لکن چنين نشد به رغم تاثير تفکر شرقي بر افرادي بس مهم از شوپنهاور گرفته تا ويليام بليک. لذا تشنگي براي معنويت در وجود بسياري از غربيان باقي ماند. در قرن بيستم توجهي نوين نسبت به شرق پيدا شد و درخت معارف شرقي به صورت پايدارتري در خاک فرهنگ غربي کاشته شد و اين روند بيش از همه در امريکا رخ داد و سپس به اروپا کشيده شد. توجه حوزه هاي غربي اول به عرفان بودايي به صورت ذن معطوف شد و سپس به ودانتاي هندو و بالاخره تصوف. پروفسور چيتيک که اول در دانشگاه امريکايي بيروت و سپس در دانشگاه تهران مدت مديدي شاگرد اين بنده بود، نمونه يي از افرادي است که در نيمه دوم قرن گذشته به تصوف و عرفان علاقه مند شدند و اين توجه خيلي بيشتر از قرن نوزدهم تحول وجودي در آنان ايجاد کرد. آنچه بين همه اين گونه افراد مشترک است علاقه به حکمت، عرفان، هنر، ادبيات و حتي علوم جهان شناسي معنوي ا ست و يک جهان بيني که خدامحوري است و نه بشر محوري. در بين اين نوع افراد برخي به سوي معارف هندو روي آوردند و بعضي به سوي بودائيت و ديگران به سوي اسلام و تصوف و عرفان اسلامي و اين انتخاب ارتباط به ساختار فکري و ذوق دروني آنان داشت. در زمره بسياري از گروه اخير علاقه بيشتر متوجه فرهنگ اسلامي ايراني شد از آنجا که اولاًً زبان فارسي داراي غني ترين گنجينه ادبيات عرفاني است و محبوبيت حيرت آور مولانا در غرب حاکي از اين واقعيت است. ثانياً در ايران بود که سنت فلسفه اسلامي به صورت زنده ادامه يافت و فلاسفه يي چون سهروردي و ملاصدرا ظهور کردند که برهان و عرفان را با هم آميختند و مکتب هاي فلسفي گوناگون به وجود آوردند که هم ارضاکننده احتياج انسان به درک عليت و اقامه برهان است و هم احتياج او به اشراق و عرفان. ثالثاً هنر اسلامي ايران از غناي حيرت آوري برخوردار است که آنان را که در جست وجوي جمال حق در آينه عالم صور هستند به خود مي کشاند. دلايل ديگري نيز هست ولي فعلاً به ذکر اين سه خصيصه اکتفا مي کنم.
 
- دنياي نو با وجود پيشرفت هاي شگفت انگيزي که داشته هنوز از جنگ، خشونت، نابرابري و... رنج مي برد. شما نيز در آثار خويش انتقادهايي به پايه ها و اساس انديشه جديد (مدرنيته) داريد. آيا فکر مي کنيد تمام اين نقص ها در مباني فکري و فلسفي جديد نهفته است؟
*قبل از هر چيز لازم است به کلمه «هنوز» اعتراض کنم. جنگ و خشونت و نابرابري البته در تمام ادوار تاريخ بوده است از آنجا که دنيا دنياست حتي اگر دنياي يک تمدن سنتي باشد. آنچه در پرسش پيشرفت هاي شگفت انگيز خوانده شده است نه تنها اين بدي ها را از بين نبرده است، بلکه دوصد چندان افزايش داده است از آنجا که اين «پيشرفت» به هيچ وجه اخلاقي و معنوي نيست بلکه برعکس بشر را لجام گسيخته تر ساخته است و از آنجا که مبتني بر يک جهان بيني لاادري ا ست، کوشيده است دست خداوند را از خلقش قطع کند.
البته تمام اين نقص ها از مباني فکري و فلسفي جديد سرچشمه نمي گيرد بلکه برخي از آنها در اثر کاربرد ناقص نيز هست. اجازه دهيد مثالي بزنم. جراحي را تصور کنيد که دارد پاي عوضي يک مريض را عمل مي کند و در عين حال چاقوي کندي را نيز به کار مي برد که درد مريض را بيشتر مي سازد. البته اگر چاقوي مناسبي به کار مي برد، درد کمتر مي شد ولي باز اصل کار خراب مي بود. خيلي ها کوشيده اند تا نشان دهند نقايصي که اکنون حيات بشر و حتي محيط زيست را تهديد مي کند فقط در اثر کاربرد ناصحيح مباني فکري و فلسفي جديد است، لکن چنين نيست بلکه خود جهان بيني و اساس فلسفي تجدد نادرست است و آنچه در اصل باطل است نمي تواند زمينه يي براي يک زندگي درست باشد. اين اشتباه باعث شده است بسياري در جست وجوي اصلاح معلول باشند و نه علت، در حالي که تا وقتي علت مرضي تشخيص داده نشده و برطرف نشود عوارض مرض را معالجه کردن باعث سلامتي مريض نمي شود گرچه ممکن است براي زماني محدود وضعش را بهبود بخشد. نمونه يي بارز از اين واقعيت وضع فعلي اقتصادي جهان است. اقتصاد به معناي جديد آن از اخلاق جداست و نتيجه اش نمي تواند جز رسيدن به يک بحران عظيم چيزي ديگر باشد. اکنون که اين بحران فرارسيده تمام کوشش براي اين است که اين بحران مبتني بر همان فلسفه اقتصادي که باعث اين بحران شده است، حل شود. کمتر کسي به فکر اين است که يک فلسفه اقتصادي جديد (که در عين حال قديمي است) تدوين کند که در آن پرداختن به عوامل اقتصادي هميشه با توجه به عوامل اخلاقي توام است و در آن صفات رذيله نفس بشر مانند طمع فراموش نمي شود.
- برخي بر اين باور هستند که سنت فلسفي کلاسيک ما دچار گسست شده. اگر چنين باشد چگونه مي توان انتظار داشت حکمت بتواند الزامات دنياي مدرن و الگوهاي زندگي مدرن را متاثر سازد؟
*بنده با اينکه سنت فلسفي کلاسيک ما دچار گسست کامل شده است، مخالفم. درست است که در قرن سيزدهم هجري با ترجمه آثار دکارت و ديگران به تدريج بين متجددان ايران توجه به فلسفه اسلامي کم شد و بسياري به دنبال فلسفه هاي مختلف غربي رفتند و هنوز هم مي روند، فلسفه اسلامي باقي ماند و حتي در نيم قرن گذشته تا حد زيادي توسط بزرگاني چون علامه طباطبايي احيا شد. وانگهي حتي اگر يک نوع گسستگي به وجود آيد همواره مي توان يک سنت عقلاني و فکري را احيا کرد چنان که در مورد احياي تفکر سنتي در اروپا توسط گنون و ديگران مشهود است.
سر و کار حکمت و فلسفه اسلامي با حقيقت است و انسان در هر دوره يي از زمان و در هر شرايطي که زندگي مي کند، محتاج حقيقت است و نمي تواند از آن بگريزد. نتيجه تکيه بر باطل فناست. آنچه لازم است کوشش در استمرار سنت عقلاني و فلسفي خودمان است و اين امر بايد به ناچار توام با بيان حقايق آن به لساني باشد که جوانان، اقلاً آنان که ذوق فلسفي دارند، بتوانند آن را درک کنند. در واقع يک سنت فلسفي زنده همواره محتاج به احيا است چنان که ما در تاريخ فلسفه اسلامي بارها ناظر بر آن بوده ايم. فقط کافي ا ست به سهم بزرگاني همچون سهروردي، خواجه نصيرالدين طوسي، خاندان دشتکي، ميرداماد و ملاصدرا، آقا علي مدرس و در عصر خودمان علامه طباطبايي بنگريم تا به احياي پياپي فلسفه اسلامي پي بريم.
وانگهي تاريخ فلسفه خود فلسفه است و چنان که عرض کردم آنچه در تاريخ يک مکتب فلسفي وجود داشته است همواره قابل احيا است. ما حتي در غرب که الگوي بسياري از روشنفکران ايراني باقي مانده است و در آن تفکر فلسفي دائماً در حال دگرگوني است شاهد احياي فلسفه افلاطوني در ادوار مختلف و حتي در يکي دو قرن اخير ناظر بر احياي فلسفه ارسطويي توسط برنتانو و فلسفه قديس توماس توسط مارتين و ژيلسون هستيم. آنچه ما به آن احتياج داريم پهلوانان فکري است که با تسلط بر فلسفه اسلامي توام با زيستن حيات فلسفي به معناي سقراطي و اسلامي آن بتوانند حقايق اين فلسفه را لباس زبان معاصر پوشانند و اصول آن را در حل معضلات کنوني به کار برند.
- آيا حکمت و آنچه شما از آن به عنوان معرفت و امر قدسي ياد مي کنيد مي تواند پاسخگوي بحران ها و آشفتگي هاي روحي و فکري دوران کنوني و به ويژه نسل جوان ما باشد؟ اين چگونه ممکن است؟
*آنچه دنياي امروز بيش از هر چيز از آن رنج مي برد فراموش شدن امر قدسي در تمام شئون فکري و زندگي روزانه مردمان است و مشکلات مهيب فعلي از بحران محيط زيست گرفته تا ابتلا به امراض رواني در نتيجه پوچي گرايي فلسفي و فکري همه در اصل نتيجه اين قداست زدايي و نسيان است. احياي حکمت اصيل و دانش توام با امر قدسي مي تواند نه تنها تشنگي هميشگي انسان ها را براي حقيقت ارضا کند، بلکه بسياري از مسائل خاص اين دوره و زمانه را حل کند. در کتاب خود «معرفت و معنويت» اين بنده مفصلاً راجع به اين مطلب سخن گفته است و عمر حقير صرف احياي اين حکمت اصيل شده است و کاربرد آن در حل مسائل کنوني بشر.
بياييم به چند مورد عيني نظر افکنيم، اول از همه فلسفه علوم. امروزه براي بسياري حتي در ايران يک نوع «علم گرايي» به معناي scientism غربي جايگزين فلسفه شده و ديد علم جديد که مبتني بر جدايي امر قدسي و حتي علت غايي و مشيت الهي از عالم خلقت است خود يک جهان بيني کلي شده است که رابطه معنوي بين انسان و طبيعت و نيز به يک معني انسان و خداوند را از بين برده و باعث بحران دهشتناک محيط زيست شده است. اگر فقط به ميراث فلسفي خود بنگريم مي بينيم که منابع غني براي تبيين يک فلسفه جديد و در عين حال قديم علوم در آن يافت مي شود. يکي از اولين کتب بنده به نام «نظر متفکران اسلامي درباره طبيعت» به همين منظور احياي فلسفه علوم اسلامي نگاشته شده است. ضمناً بايد اضافه کنم متاسفانه در دهه هاي اخير در اثر تسليم شدن به ادعاهاي علوم جديد بسياري از حکماي اسلامي ما نسبت به طبيعيات قديم بي علاقه شدند و فکر کردند اين قسمت از فلسفه اسلامي ديگر حائز ارزش نيست. به خاطر دارم هنگامي که علامه طباطبايي به ويراستن و چاپ کتاب «اسفار» ملاصدرا اشتغال داشتند از توجه به بحث جواهر و اعراض احتراز مي کردند. از آنجا که ايشان به بنده لطف فراوان داشتند اجازه مي دادند گهگاهي اعتراضي نيز بکنم و در اين مورد نسبت به اين ديد کلماتي عرض کردم و مخالفت خود را بيان داشتم. براي بنده مسجل است که آثاري مانند «فن سماع طبيعي» ابن سينا و بخش هايي از «حکمه الاشراق» سهروردي و «اسفار» ملاصدرا و نيز رسائل ديگر او مانند «سريان وجود» توام با آثار عرفاني ابن عربي و ديگر بزرگان آن مکتب و حتي شعراي عرفاني ما مانند مولانا از اهميت فراوان براي ايجاد يک فلسفه علوم نوين که بتواند حتي داده هاي علوم جديد را که ارتباط با واقعيت عالم جسماني دارد و فقط مانند نظريات داروين فرضيه يي بيش نيست دربرگيرد، برخوردار است. هنگامي که مولانا مي فرمايد؛
باد و آب و خاک و آتش بنده اند
با من و تو مرده با حق زنده اند
و يا:
کاشکي هستي زباني داشتي
تا ز سرها (يا هستي) پرده ها برداشتي
او از حقيقتي سخن مي گويد که فراموشي آن در قلب بحران محيط زيست قرار دارد.
دوم مساله روانشناسي است. در حال حاضر روانشناسي جديد با بحران بزرگي روبه روست، درست در زماني که امراض رواني به صورت بي سابقه يي رو به گسترش است. يک روز فرويد مد است و روز ديگر يونگ و همه در جست وجوي يک روانشناسي کامل که بتواند تمامي روان انسان را دربرگيرد هستند. به همين جهت آنقدر امروزه در غرب توجه به روانشناسي هندو و بودايي زياد شده است. معرفت النفس واقعي يک علم قدسي است از آنجا که موضوع آن نتيجه دميدن روح خداوند در انسان است و فلسفه و عرفان اسلامي از اين جهت بسيار غني است. ما از يک سو علم النفسي داريم که بوعلي در کتاب ششم شفا از آن سخن گفته و ملاصدرا در سفر چهارم کتاب اسفار به صورت بسيار عميقي به آن پرداخته است. از سوي ديگر آثار صوفيانه داراي اساسي ترين بحث ها درباره نفس انسان و علاج امراض آن است، از رساله قشيريه گرفته تا مثنوي مولانا. در دهه هاي اخير تني چند از روانشناسان و روانپزشکان مسلمان مانند محمداجمل پاکستاني و محمدشفيع ايراني ولي ساکن در امريکا کوشيده اند از اين منابع استفاده کرده، به علم کامل تري از آنچه در مکتب هاي روانشناسي غربي ديده مي شود، دست يابند. اين کوشش هنوز در حال استکمال است و يقيناً ثمرات آن براي همگان منجمله جوانان بس مفيد خواهد بود. لازم مي دانم که يک مثال ديگر نيز بزنم. از خصايص دنياي جديد گسترش زشتي و کم شدن زيبايي در محيط زندگي مردمان و مخصوصاً شهرنشينان است. کافي است به وضع شهرهاي بزرگ جهان منجمله تهران بنگريم تا صحت اين مدعا روشن شود. فرهنگ ما طي قرون داراي يک فلسفه هنر بود که اجازه مي داد يک هنر مقدس ايجاد شود مانند هنر معماري مساجد و خطاطي متن قرآن کريم، و محيط زندگي در بيشتر ابعاد خود تجليگاه زيبايي بود و حديث «الله جميل و يحب الجمال» همواره در مد نظر بود. هر کجا که تجدد رفته است توام با گسترش زشتي از لحاظ هنري به معناي سنتي آن بوده است. اکنون در اکثر دنياي اسلامي، مانند ساير نقاط دنياي شرق، بيشتر معماري جديد تقليدي دست دوم از معماري غربي است و بسياري از نقاشان صرفاً مقلد اين يا آن روند زودگذران غربي هستند. چقدر مهم است احياي فلسفه هنر خودمان. در اين زمينه خوشبختانه اثر اين مهم حتي الان تا حدي نيز ديده مي شود. بسياري از آنهايي که اکنون مشغول به احياي هنر سنتي ما هستند تحت تاثير آثار افرادي مانند بورکهارت و کومارا سوامي که بنده براي اولين بار به ايران معرفي کردم و نيز نوشته هاي ناچيز خود بنده مانند «هنر و معنويت اسلامي» به وادي هنرهاي سنتي اسلامي و ايراني کشيده شدند. طي اين سال ها که از وطن دورم به کرات يا توسط نامه و يا حضوراً مطلع شدم که اين يا آن هنرمند و مخصوصاً خطاط و معمار به سوي هنر سنتي روي آورده است و اين تحول زاده آشنايي آنان با آثار بنده و ديگران درباره فلسفه هنر سنتي و اسلامي بوده است.
-يکي از پرسش هاي منتقدان انديشه سنتي و سنت گرايان اين است که اين انديشه استدلال گريز است. شما اين نقد را چگونه مي بينيد و چه پاسخي براي آن داريد؟
*انديشه سنت گرايي به هيچ وجه استدلال گريز نيست بلکه عقل را به جنبه استدلالي فکر که فقط يکي از نيروهاي عقل است، محدود نمي کند. يکي از بزرگ ترين انديشمندان سنتي فريدهوف شووان در کتاب خود «منطق و تعالي» اين امر را کاملاً روشن کرده است. متفکران بزرگ سنتي ما همه در به کار بردن استدلال چيرگي داشتند ولي فلسفه را به صرف استدلال تقليل نمي دادند حتي ابن سينا که از نيروي حدس نيز سخن مي گفت. کتاب «حکمه الاشراق» با منطق آغاز مي شود و با وجد و سرور پايان مي يابد و سهروردي مصر است فيلسوف واقعي بايد هم از فلسفه بحثي و استدلالي آگاه باشد و هم از حکمت ذوقي. ملاصدرا نيز روي اين امر اصرار مي ورزد و حکمت متعاليه را نتيجه ترکيب برهان و عرفان و قرآن مي داند.
در نوشته هاي سنت گرايان معاصر نيز همين امر مشهود است چنان که آشکارا در آثار گنون ديده مي شود. ما مخالف استدلال نيستيم و حتي نمي گوييم که «پاي استدلاليان چوبين بود» تعريف کافي از اهميت استدلال است. ولي ما قائليم که عقل را مراتبي است و عقل را نمي توان به استدلال محدود کرد. نيروي استدلال لازم است ولي براي نيل به حکمت واقعي کافي نيست. بايد با توجه به محدوديت هاي نيروي استدلالي در مرحله يي که جايز است از استدلال استفاده کرد ولي نبايد خود را به آن محدود کرد. ما مخالف استدلال نيستيم، بلکه مخالف استدلال گرايي يا به قول فرنگي ها راسيوناليسم هستيم.
-در گفت وگويي فرموده بوديد بنيادگرايي روي ديگر سکه تجدد است. در حالي که بنيادگرايي و تجدد با هم در تضاد هستند و از دو خاستگاه متفاوت برمي آيند و تناسبي هم ميان شان ديده نمي شود. بنيادگرايي واکنشي خشن به دنياي جديد به نظر مي آيد و بيشتر مي تواند با يک نگاه و رويکرد فرهنگي يا اقتصادي مورد بررسي قرار بگيرد. به اين ترتيب اگر ممکن است درباره اين موضوع بيشتر توضيح دهيد.
*واکنش هميشه در مقابل کنش است و اگر عملي نباشد عکس العملي به وجود نمي آيد. ممکن است امري مخالف امري دگر باشد ولي در همان سطح از واقعيت قرار داشته و عکس العمل درباره واقعيت هاي همان امر باشد. من باب مثال به مساله ازدواج و طلاق مي توان نگريست. طلاق البته نکته مخالف ازدواج است ولي متعلق به همان واقعيت است و اگر ازدواج نبود اصلاً طلاق وجود نمي داشت. وضع بنيادگرايي در مقابل تجدد نيز به همين گونه است. اگر تجدد پديد نيامده بود و حملات قرن هاي اخير به دين و معارف الهي و قوانين شرعي نمي شد، اصلاً بنيادگرايي ديني ظاهر نمي شد. در طول تاريخ نهضت هاي خشن که رنگ ديني داشت زياد بود، از خوارج در اسلام گرفته تا نهضت اليور کرامول در مسيحيت انگليسي، ولي اين نوع نهضت ها با بنيادگرايي ديني دوران خودمان اختلاف بنيادي داشت و نمي توان آنها را نيز به معناي امروزي آن بنيادگرا خواند.
وانگهي بايد به اين امر توجه شود که به رغم مخالفت شديد بنيادگرايي با تجدد در برخي امور، هر دو در پذيرش بي چون و چراي علوم جديد و استفاده کامل از انواع فناوري ها براي پيشبرد مقصودشان و مخالفت با ساحت دروني و باطني دين و عناد با عرفان و حکمت و ضديت و يا عدم توجه به هنرهاي سنتي از لباس گرفته تا معماري مشترکند. به همين جهت بنده آن دو را دو طرف يک سکه خوانده ام و کوشيده ام در بسياري از کتب خود مخصوصاً «اسلام سنتي در جهان معاصر» اين امر را روشن کنم که سنت گرايي به هيچ وجه بنيادگرايي نيست، بلکه کاملاً با آن مخالف است.
-اهالي انديشه و روشنفکران ايراني هرچند کوشش هاي فراواني در زمينه هاي علمي داشته اند و دغدغه شان زندگي عقلاني و زيستن بر اساس عقلانيت بوده ولي در پرداختن و تامل پيرامون موضوع معنويت چندان جدي نبوده اند و به عبارتي عقلانيت و معنويت را با هم پيش نبرده اند و اگر اين را به عنوان يک نقص در دوران معاصر در نظر بگيريم، به باور شما چگونه مي توان در جامعه يي مانند ايران که از فرهنگ و تمدن برجسته و اثرگذاري برخوردار است، دريچه يي به سوي جهاني بهتر، سالم تر و انساني تر گشود؟
گرفتاري در اين است که بسياري از روشنفکران دغدغه زندگي عقلاني را ندارند بلکه دغدغه آنان دنبال کردن استدلال گرايي يا راسيوناليسم و پيروي از فلسفه هاي متداول غربي است. خود کلمه روشنفکري از واژه Aufklarung آلماني و مترادف آن lumieres l age des فرانسوي سرچشمه مي گيرد و ما مي دانيم فلاسفه اين مکتب اصولاً با عقل به معناي آن در فلسفه مخالف بودند و نهاد انديشه آنان بر جدايي انديشه از معنويت بود. از ديدگاه فلسفه اسلامي روشنفکري که قبلاً آن را منورالفکري نيز مي خواندند همان تنوير ذهن توسط عالم عقول مجرده است و روشنفکر همان کسي است که سهروردي او را حکيم اشراقي مي نامد و نيل به اين مقام امکانپذير نيست مگر با کسب معنويت. يقيناً فکر با دوري از وحي و اشراق هرگز منور نمي شود.
امروزه چه در غرب و چه در بين پيروان انديشه هاي غربي در تمدن هاي ديگر منجمله بين ايرانيان، انديشه و حاصل آن به صورت علوم جديد به کلي از معنويت بري است و اين واژه حتي معنايي در فرهنگ علوم جديد ندارد.
براي بازکردن دريچه يي به سوي جهاني بهتر و سالم تر بايد اول از همه درک کنيم که انسان کيست و چيست. آيا فقط جسمي است که بر آن «من» دکارتي افزوده شده است و يا موجودي که هم ساحت هاي جسماني و احساسي و فکري دارد و هم ساحت معنوي. تا هنگامي که اين حقيقت انکار و فعاليت هاي فکري از عوامل معنوي جدا دنبال شود، بشر با چيزي جز بحران روزافزون که نتيجه کاربرد هر چه بيشتر اين انديشه عاري از معنويت است روبه رو نخواهد بود. براي ما ايرانيان حقيقت تمام عيار هستي انسان در مکتب هاي عرفاني و حکمي خودمان بيان شده است. بر ماست که اين گنجينه را دوباره کشف کرده و اصول آن را در زندگي خود به کار بريم نه اينکه اشتباهات تجدد را تکرار کنيم و دنبال راهي رويم که پايانش زوال و نيستي است. هنگامي که انسان به وضع فعلي بشر مي نگرد به ياد اين بيت معروف مي افتد؛
ترسم نرسي به کعبه اي اعرابي
اين ره که تو مي روي به ترکستان است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علوم غریبه و آدرس ghoghnous.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 54975
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1